نخستین‌باری که یادداشتی از بلقیس سلیمانی خواندم، حسابی مرا گرفت. کسی جایی به نقل از او نوشته بود: «من دوشیزه مکرمه هستم، وقتی زن‌ها روی سرم قند می‌سابند و هم‌زمان قند توی دلم آب می‌شود. من مرحومه مغفوره هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده‌ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی‌بینم. من والده مکرمه هستم، وقتی اعضای هیأت‌مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می‌کنند. من همسری مهربان و مادری فداکار هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری‌اش البته تا چهلم آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می‌رساند. من زوجه هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می‌کند به من و دختر شش‌ساله‌ام ماهانه بیست‌ و پنج هزار تومان بدهد...» یادداشت همین‌طور می‌رفت جلو و از وجه تسمیه «خوشگله»، «مجید»، «ضعیفه»، «بی‌بی»، «مامی»، «مادر»، «زنیکه»، «مامانی»، «ننه» و غیره و غیره می‌گفت. کنجکاو بودم بدانم نویسنده‌ای که چنین یادداشت کوتاه گیرایی نوشته، در آثارش از زن چه می‌گوید؟ از مامی می‌گوید یا مادر؟ از بی‌بی یا خوشگله؟ از کنیز یا بانو؟ کافی است چندتا از آثار سلیمانی را بخوانید تا ببینید او تقریباً از تمامی اینها نوشته. حتی اگر بگوییم نوشتن از زن و دنیای زنانه از اصلی‌ترین دغدغه‌های نوشتاری سلیمانی است، بی‌راه نگفته‌ایم. گذشته از وجوه زنانه، دهه شصت و اتفاقات خاص سیاسی و اجتماعی آن دوران هم پس‌زمینه غالب آثار اوست. وجه اشتراک دیگری که می‌توان میان آثار او پیدا کرد، فلسفه رقیقی است که به نظر می‌رسد از تحصیلات فلسفی سلیمانی به کارهایش سرایت می‌کند. البته این اصلاً به این معنا نیست که آثار سلیمانی مضمون فلسفی دارند آنطور که مثلاً آثار داستایوفسکی یا کامو را فلسفی می‌دانیم. بلکه بیشتر به این معناست که سلیمانی از سر تفنن و فکر نکرده نمی‌نویسد. در اغلب کارهای او عنصر اندیشه حضور دارد. می‌توان لایه رویی اثر را کنار زد و در پس این لایه، به عمق داستان‌ها رسید. در این عمق هم سلیمانی از مسائل انتزاعی و عجیب و غریب نمی‌گوید. دغدغه‌های فکری او از جنسی هستند که برای هر ایرانی معاصر قابل درک است و چه بسا هر مخاطبی خودش بارها با آنها درگیری نظری داشته و به آنها اندیشیده باشد. همین موضوع باعث شده آثار سلیمانی کتاب‌هایی پیچیده و دور از حیات معاصر ما با همه ویژگی‌های تاریخی و اجتماعی و سیاسی‌اش نباشد. به عبارتی ساده، بلقیس سلیمانی از خود ما می‌نویسد و البته بیشتر از زن‌های ما. قدری به زن‌های آثار سلیمانی نزدیک‌تر شویم. تقریباً هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی زن در آثار او فقط زن خانه نیستند. هرچند در میان شخصیت‌های فرعی و ثانوی، زن خانه هم حضور دارد و سلیمانی از دنیای او هم به ما می‌گوید. ولی شخصیت زن اصلی، زنی که بار اصلی داستان روی دوش اوست، معمولاً زنی است اجتماعی، درس‌خوانده، اهل کتاب و مستقل و البته این زن اغلب برای به دست آوردن چیزی که هست، تلاش بسیار کرده و گاه حتی بهای سنگینی هم پرداخته است. سلیمانی از زندگی چنین زنی می‌گوید. از مسائل ریز و درشتش. از خواسته‌هایی که از طرف جامعه و سنت به او تحمیل می‌شود. از آنچه که خود او می‌خواهد و گاه به خاطر بستر اجتماع خاصی نمی‌تواند به آن برسد. از خواسته‌هایی که با تلاش می‌تواند به آنها برسد و شیرینی داشتن‌شان را بچشد. از رنج‌هایی که این زن برای حفظ استقلالش متحمل می‌شود و از هزینه‌ای که باید بپردازد. از مسیر تلخ و شیرینی که یک زن، یک مادر، یک زن مترجم، یک زن مطلقه، یک زن راننده تاکسی طی می‌کند تا هویت زنانه‌اش را بسازد. سلیمانی اهل کرمان است و بیشتر زن‌های قصه‌های او هم از کرمان می‌آیند. گلبانوی «بازی آخر بانو» دختری گورانی است و اهل کتاب و درس. او می‌تواند مثل غالب دختران روستای خود ازدواجی معمولی داشته باشد و زنی معمولی شود. ولی چیزی را که بیشتر زن‌ها سرنوشت محتوم خود می‌دانند، نمی‌پذیرد. نهایتاً می‌بینیم که او دکتر شده و فلسفه درس می‌دهد. البته ماجراهایی که بر او می‌گذرد، نشان می‌دهد این جایگاه به راحتی به دست نیامده است. ازدواج ناموفق، جدایی از فرزند، روابط عاطفی ناکام گوشه‌ای از مشکلات این زن هستند. ناهید «خاله‌بازی» هم گورانی است. در آغاز این کتاب اسطوره‌ای مانوی درباره زن و مرد آمده: «گهمرد (اولین مرد زمینی) با روشنی، نور و اهورامزدا مرتبط است و مردیانه (اولین زن زمینی) با تاریکی و اهریمن.» (سلیمانی، خاله‌بازی، ص۵) می‌توان رد این اسطوره را نه فقط در این داستان که در سایر آثار سلیمانی هم دید. ناهید گرفتار یک تراژدی زنانه است. او نازاست. درحالی‌که «برای زن، زاییدن حرف اول رو می‌زند، در همه جای دنیا» (همان، ص۲۲۸). زندگی ناهید تا حد زیادی متأثر از این نقص است. به نظر سلیمانی چندان فرقی نمی‌کند که کجا به دنیا آمده باشی و که باشی؛ چه مه‌گل، زن خانِ ایل باشی، چه خیرالنسای درمان‌گر، چه ناهید روشنفکر و درس‌خوانده، چه صنم دخترک خدمتکار، بالاخره تو زنی و زندگی برای زنی که از او انتظار می‌رود الا و لابد مادر شود، راحت نیست. «گاهی وقتا فکر می‌کنم ما فقط به خاطر این‌که زنیم باید این‌قدر زجر بکشیم. نگاه کن به همین مراد نامرد، اون قوه مردی نداشت ولی هیچ‌کس پیش خیرالنساء نبردش» (همان، ص۵۷). ناهید با مردی ازدواج می‌کند که نقص او را می‌پذیرد. دهه شصت است و یک «بچه انقلاب» برای ازدواجش معیار دارد. او به دنبال آرمان عدالت و آزادی است و ازدواج‌های خاص و آرمانی را هم می‌پسندد. ولی عمر آرمان‌خواهی که به سر رسید، نظر مرد قصه هم عوض می‌شود. حالا ناهید باید ازدواج دوم همسرش را بپذیرد و البته می‌پذیرد. نه منفعلانه و از سر ظلم‌پذیری، بلکه فعالانه و به خاطر اینکه قائل به «دموکراسی عاطفی» است. هرچند از سوی دیگر جامعه هم به مرد حق می‌دهد که به قصد پدرشدن زن دوم بگیرد. چه اینکه «در منطقه گوران هیچ زن عقیمی نیست که به واسطه داشتن هوو از شوهرش جدا شده باشد» (همان، ص۱۸۵). جامعه برای ناهید به عنوان هوو نقش از پیش‌تعیین‌شده‌ای ترسیم کرده است. اما ناهید خلاف همه پیش‌فرض‌ها با هوو مثل خواهر رفتار می‌کند. آیا پذیرش مسأله توسط ناهید یعنی نویسنده تعدد زوجات را تأیید می‌کند؟ اینطور به نظر نمی‌رسد. خصوصاً که پایان زندگی این مثلث به بن‌بست می‌رسد. تصویری که سلیمانی در رمان‌هایش از زندگی زنان بومی و روستایی کرمان می‌سازد، تکان‌دهنده است. این زن‌ها اگر نتوانند بچه‌دار شوند به مردشان حق می‌دهند که زن دوم و حتی سوم اختیار کند، حتی اگر اشکال از خود مرد باشد. این زن‌ها اگر «دخترزا» باشند، اجاق‌کور محسوب می‌شوند و باید آن‌قدر بزایند تا اجاق‌شان با به دنیا آمدن «پسری کاکل‌زری» روشن شود. گاهی برادر بزرگ‌شان قول ازدواج‌شان را به دوستش می‌دهد، بی‌آنکه از خود دختر نظر خواسته باشد. اگر فقیر باشند مجبور می‌شوند خود را به مردی که دستش به دهانش می‌رسد تسلیم کنند و اگر در اثر این رابطه حامله شدند، همان مرد پولدار آنها را بیخ ریش مرد افغانی نداری خواهد بست و آب هم از آب تکان نخواهد خورد. در «روز خرگوش» سلیمانی کمی از فضای آثار قبلی‌اش فاصله می‌گیرد. فضای این رمان فضایی شهری است. آزی، شخصیت اصلی رمان، زن چهل ‌و شش ‌ساله‌ای است که از همسرش جدا شده و با پسرش زندگی می‌کند. این بار سلیمانی به زندگی زنان مطلقه می‌پردازد. نقش‌های گوناگون خانوادگی و اجتماعی آزی به عنوان مادر، دختر مادری پیر، نامزد مردی پنجاه‌ و هفت ساله، راننده تاکسی و بالاخره منتقد داستان و مترجم، یکی‌یکی بازگو می‌شوند. هرچند سلیمانی در این اثر توانسته از فضای گوران و کرمان دل بکند ولی از زن اهل کتاب و فرهنگ، نه. برخلاف تلقی عموم جامعه که زن مطلقه، بیوه و بی‌همسر را در حکم تهدیدی برای مردها به حساب می‌آورند و از او هراس دارند، سلیمانی به خوبی روی دیگر این سکه را نشان می‌دهد. او زندگی زن مطلقه تنهایی را روایت می‌کند که تنها دغدغه‌اش این است که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و از پس مشکلاتش بربیاید. او نه برای مردها زمینه گمراهی به وجود می‌آورد و نه برای کسی دام پهن می‌کند. او حتی مجبور است برای دور ماندن از گزند مردها ادای زن‌های شوهردار را هم در بیاورد. در «روز خرگوش»، برخلاف تصور رایج، کسی که تهدید حساب می‌شود مرد است، نه زن مطلقه و بیوه. آزی مجبور است دائم دروغ بگوید. مجبور است حلقه دستش کند، موقع سوار کردن مردها از نوه نداشته‌اش حرف بزند و به پسرهای جوان بگوید «پسرم» تا احساس امنیت کند. متنی که برای نخستین‌بار از بلقیس سلیمانی خواندم یکی‌یکی اسم و رسم‌های زنانه را می‌شمرد و جلو می‌رود. «کدبانوی تمام‌عیار»، «علیامخدره»، «بانو»، «خانم کوچولو»، «عروسک»، «ملوسک»، «خانمی»، «سلیطه». تا بالاخره این‌طور تمام شد: «من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و... هستم. دامادم به من وروره جادو می‌گوید... من مادر فولادزره هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می‌جنگم. مادرم مرا به خان روستا کنیز معرفی می‌کند. من کیستم؟» به نظر می‌رسد آنچه سلیمانی در آثارش از زن و دنیای زنانه می‌نویسد، تفصیل همین اجمال است. سلیمانی خیلی ساده برایمان قصه‌های زنانه می‌گوید تا از پس این قصه‌ها نشان دهد زن ایرانی کیست. زنی که در تناقض‌آمیزترین عبارات گاهی «مکاره» خوانده می‌شود، گاهی «بانو». گاهی «منزل» خوانده می‌شود، گاهی «علیامخدره». قصه‌های سلیمانی نه عجیب‌اند نه دور از حیات معاصر ما. سلیمانی با قصه‌هایش آینه گرفته دستش و دارد صورت خودمان را نشان‌مان می‌دهد.   قدری به زن‌های آثار سلیمانی نزدیک‌تر شویم. تقریباً هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی زن در آثار او فقط زنِ خانه نیستند. هرچند در میان شخصیت‌های فرعی و ثانوی، زنِ خانه هم حضور دارد و سلیمانی از دنیای او هم به ما می‌گوید، ولی شخصیت زن اصلی، زنی که بار اصلی داستان روی دوش اوست، معمولاً زنی است اجتماعی، درس‌خوانده، اهل کتاب و مستقل. و البته این زن اغلب برای به دست آوردن چیزی که هست، تلاش بسیار کرده و گاه حتی بهای سنگینی هم پرداخته است.   اولین‌باری که یادداشتی از بلقیس سلیمانی خواندم، حسابی مرا گرفت. کسی جایی به نقل از او نوشته بود: «من دوشیزه‌ مکرمه هستم، وقتی زن‌ها روی سرم قند می‌سابند و هم‌زمان قند توی دلم آب می‌شود. من مرحومه‌ مغفوره هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده‌ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی‌بینم. من والده‌ مکرمه هستم، وقتی اعضای هیأت مدیره‌ شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه‌ معتبر چاپ می‌کنند. من همسری مهربان و مادری فداکار هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری‌اش البته تا چهلم آگهی وفات مرا در صفحه‌ اول پرتیراژترین روزنامه‌ شهر به چاپ می‌رساند. من زوجه هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می‌کند به من و دختر شش‌ساله‌ام ماهانه بیست‌وپنج هزار تومان بدهد...» یادداشت همین‌طور جلو می‌رفت و از وجه تسمیه‌ «خوشگله»، «مجید»، «ضعیفه»، «بی‌بی»، «مامی»، «مادر»، «زنیکه»، «مامانی»، «ننه» و غیره و غیره می‌گفت.    کنجکاو بودم بدانم نویسنده‌ای که چنین یادداشت کوتاه گیرایی نوشته، در آثارش از زن چه می‌گوید؟ از مامی می‌گوید یا مادر؟ از بی‌بی یا خوشگله؟ از کنیز یا بانو؟ کافی است چند اثر از آثار سلیمانی را بخوانید تا ببینید او تقریباً از تمامی این‌ها نوشته است. حتی اگر بگوییم نوشتن از زن و دنیای زنانه از اصلی‌ترین دغدغه‌های نوشتاری سلیمانی است، بی‌راه نگفته‌ایم.   گذشته از وجوه زنانه، دهه‌ شصت و اتفاقات خاص سیاسی و اجتماعی آن دوران هم پس‌زمینه‌ غالب آثار اوست. وجه اشتراک دیگری که می‌توان میان آثار او پیدا کرد، فلسفه‌ رقیقی است که به نظر می‌رسد از تحصیلات فلسفی سلیمانی به کارهایش سرایت می‌کند. البته این اصلاً به این معنا نیست که آثار سلیمانی مضمون فلسفی دارند آن‌طور که مثلاً آثار داستایوسکی یا کامو را فلسفی می‌دانیم، بلکه بیشتر به این معناست که سلیمانی از سر تفنن و فکرنکرده نمی‌نویسد. در اغلب کارهای او عنصر اندیشه حضور دارد. می‌توان لایه‌ رویی اثر را کنار زد و در پس این لایه، به عمق داستان‌ها رسید. در این عمق هم سلیمانی از مسائل انتزاعی و عجیب‌ و غریب نمی‌گوید. دغدغه‌های فکری او از جنسی هستند که برای هر ایرانی معاصر قابل درک است و چه‌بسا هر مخاطبی خود بارها با آن‌ها درگیری نظری داشته و به آن‌ها اندیشیده باشد. همین امر باعث شده آثار سلیمانی کتاب‌هایی پیچیده و دور از حیات معاصرِ ما با همه‌ ویژگی‌های تاریخی و اجتماعی و سیاسی‌اش نباشد. به عبارتی ساده بلقیس سلیمانی از خودِ ما می‌نویسد و البته بیشتر از زن‌هایِ ما.    قدری به زن‌های آثار سلیمانی نزدیک‌تر شویم. تقریباً هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی زن در آثار او فقط زنِ خانه نیستند. هرچند در میان شخصیت‌های فرعی و ثانوی، زنِ خانه هم حضور دارد و سلیمانی از دنیای او هم به ما می‌گوید، ولی شخصیت زن اصلی، زنی که بار اصلی داستان روی دوش اوست، معمولاً زنی است اجتماعی، درس‌خوانده، اهل کتاب و مستقل. و البته این زن اغلب برای به دست آوردن چیزی که هست، تلاش بسیار کرده و گاه حتی بهای سنگینی هم پرداخته است. سلیمانی از زندگی چنین زنی می‌گوید. از مسائل ریز و درشتش. از خواسته‌هایی که از طرف جامعه و سنت به او تحمیل می‌شود. از آن‌چه که خود او می‌خواهد و گاه به خاطر بستر اجتماع خاصی نمی‌تواند به آن دست یابد. از خواسته‌هایی که با تلاش می‌تواند به آن‌ها برسد و شیرینی داشتن‌شان را بچشد. از رنج‌هایی که این زن برای حفظ استقلالش متحمل می‌شود و از هزینه‌ای که باید بپردازد. از مسیر تلخ و شیرینی که یک زن، یک مادر، یک زن مترجم، یک زن مطلقه، یک زن راننده‌ تاکسی طی می‌کند تا هویت زنانه‌اش را بسازد.    سلیمانی اهل کرمان است و بیشتر زن‌های قصه‌های او هم از کرمان می‌آیند. گلبانوی "بازی آخر بانو" دختری گورانی است و اهل کتاب و درس. او می‌تواند مثل غالب دختران روستای خود ازدواجی معمولی داشته باشد و زنی معمولی شود. ولی این را نمی‌پذیرد و نهایتاً می‌بینیم که او دکتر شده و فلسفه درس می‌دهد. و البته ماجراهایی که بر او می‌گذرد، نشان می‌دهد این جایگاه به راحتی به دست نیامده است. ازدواج ناموفق، جدایی از فرزند، روابط عاطفی ناکام گوشه‌ای از مشکلات این زن هستند.   ناهیدِ "خاله‌بازی" هم گورانی است. در آغاز این کتاب اسطوره‌ای مانوی درباره‌ زن و مرد آمده است: «گهمرد (اولین مرد زمینی) با روشنی، نور و اهورامزدا مرتبط است و مردیانه (اولین زن زمینی) با تاریکی و اهریمن.» (سلیمانی، خاله‌بازی، ص۵) می‌توان رد این اسطوره را نه فقط در این داستان که در سایر آثار سلیمانی هم دید. ناهید گرفتار یک تراژدی زنانه است. او نازاست؛ درحالی‌که «برای زن، زاییدن حرف اول رو می‌زنه، در همه جای دنیا» (همان، ص۲۲۸). زندگی ناهید تا حد زیادی متأثر از این نقص است. به نظر سلیمانی چندان فرقی نمی‌کند که کجا به دنیا آمده باشی و که باشی؛ چه مه‌گل، زن خانِ ایل باشی، چه خیرالنسای درمان‌گر، چه ناهید روشنفکر و درس‌خوانده، چه صنم دخترک خدمتکار، بالاخره تو زنی و زندگی برای زنی که از او انتظار می‌رود الا و لابد مادر شود، راحت نیست. «گاهی وقتا فکر می‌کنم ما فقط به خاطر این‌که زنیم باید این‌قدر زجر بکشیم. نگاه کن به همین مرادِ نامرد، اون قوه‌ مردی نداشت ولی هیچ‌کس پیش خیرالنساء نبردش» (همان، ص۵۷).   ناهید با مردی ازدواج می‌کند که نقص او را می‌پذیرد. دهه شصت است و یک «بچه‌ انقلاب» برای ازدواجش معیار دارد. او به دنبال آرمان عدالت و آزادی است و ازدواج‌های خاص و آرمانی را هم می‌پسندد. ولی عمر آرمان‌خواهی که به سر رسید، نظر مردِ قصه هم عوض می‌شود. حالا ناهید باید ازدواج دوم همسرش را بپذیرد و البته می‌پذیرد. نه منفعلانه و از سر ظلم‌پذیری، بلکه فعالانه و به خاطر این‌که قائل به «دموکراسی عاطفی» است. هرچند از سوی دیگر جامعه هم به مرد حق می‌دهد که به قصد پدرشدن زن دوم بگیرد. چه این‌که «در منطقه‌ی گوران هیچ زن عقیمی نیست که به واسطه‌ داشتن هوو از شوهرش جدا شده باشد» (همان، ص۱۸۵).   جامعه برای ناهید به عنوان هوو نقش از پیش تعیین‌شده‌ای ترسیم کرده است، اما ناهید خلاف همه‎ پیش‌فرض‌ها با هوو مثل خواهر رفتار می‌کند. آیا پذیرش مسأله توسط ناهید یعنی نویسنده تعدد زوجات را تأیید می‌کند؟ این‌طور به نظر نمی‌رسد. خصوصاً که پایان زندگی این مثلث به بن‌بست می‌رسد.   (در همین زمینه: نقد و بررسی "خاله بازی")   تصویری که سلیمانی در رمان‌هایش از زندگی زنان بومی و روستایی کرمان می‌سازد، تکان‌دهنده است. این زن‌ها اگر نتوانند بچه‌دار شوند، به مردشان حق می‌دهند که زن دوم و حتی سوم اختیار کند، حتی اگر اشکال از خود مرد باشد. این زن‌ها اگر «دخترزا» باشند، اجاق‌کور محسوب می‌شوند و باید آن‌قدر بزایند تا اجاق‌شان با به دنیا آمدن «پسری کاکل‌زری» روشن شود. گاهی برادر بزرگ‌شان قول ازدواج‌شان را به دوستش می‌دهد، بی آن‌که از خود دختر نظر خواسته باشد. اگر فقیر باشند مجبور می‌شوند خود را به مردی که دستش به دهانش می‌رسد تسلیم کنند و اگر در اثر این رابطه حامله شدند، همان مرد پولدار آن‌ها را بیخ ریش مرد افغانیِ نداری خواهد بست و آب هم از آب تکان نخواهد خورد.   به "هادس خوش آمدید" با سرک کشیدن در زندگی خان‌ها و به اصطلاح اشراف جامعه‌ سنتی کرمان تصویر قبلی را کامل‌تر می‌کند. رودابه ته‌تغاری و خان‌زاده است. البته قرار بوده بعد از سه‌ تا دختر، پسر شود که نشده است. جسور و بی‌باک است و خوب و درست و به‌قاعده تربیت شده و مثل باقی زن‌های آثار سلیمانی هم اهل درس و کتاب است. دختر روستایی که برای ادامه‌ تحصیل از روستا یا شهر کوچکش به تهران مهاجرت می‌کند، در آثار سلیمانی تصویر پرتکراری است که این‌جا هم آن را می‌بینیم. سلیمانی در این اثر روی مسأله‌ دوشیزگی تأکید دارد. «افتخار خانم‌پروین به عنوان یک دختر شهری این بوده و هست که به‌رغم مراسم عروسی که در شهر گرفته بودند، در شب زفافش در ابراهیم‌آباد دستمال دخترانگی‌اش دست به دست میان شیخ‌خانی‌ها گردانده شده و دهن زن‌های پرگوی شیخ‌خانی را که تنها دخترهای فامیل خودشان را پاک و نجیب می‌دانستند، بسته و جناب سرهنگ را که آن زمان جناب سروان بوده، سربلند کرده است» (سلیمانی، به هادس خوش آمدید، ص۱۹۳).    هادس در اساطیر یونانی نام دوزخ و نام فرمانراوی دنیای مردگان و جهان زیرزمین است. هادس پرسفون، دختر زئوس را از جهان مینوی ربوده و به جهان زیرین آورده و به همراه او بر جهان مردگان حکومت می‌کند. به رودابه تجاوز می‌شود و او از جهان مینوی به جهان مردگان می‌رود. هیج‌چیز برای یک دختر گورانی از این بدتر نیست. حتی مرده‌ او بیشتر از زنده‌اش ارزش دارد.   (در همین زمینه: نقد و بررسی "به هادس خوش آمدید"؛ دختر؛ کوهی بر شانه‌های پدر؟!)   در "روز خرگوش" سلیمانی کمی از فضای آثار قبلی‌اش فاصله می‌گیرد. فضای این رمان فضایی شهری است. آزی، شخصیت اصلی رمان، زن چهل‌وشش‌ساله‌ای است که از همسرش جدا شده و با پسرش زندگی می‌کند. این‌بار سلیمانی به زندگی زنان مطلقه می‌پردازد. نقش‌های مختلف خانوادگی و اجتماعی آزی به عنوان مادر، دخترِ مادری پیر، نامزد مردی پنجاه‌وهفت ساله، راننده‌ تاکسی، و بالاخره منتقد داستان و مترجم، یکی‌یکی بازگو می‌شوند. هرچند سلیمانی در این اثر توانسته از فضای گوران و کرمان دل بکند ولی از زن اهل کتاب و فرهنگ، نه.   برخلاف تلقی عموم جامعه که زن مطلقه، بیوه و بی‌همسر را در حکم تهدیدی برای مردها به حساب می‌آورند و از او هراس دارند، سلیمانی به خوبی روی دیگر این سکه را نشان می‌دهد. او زندگی زن مطلقه‌ تنهایی را روایت می‌کند که تنها دغدغه‌اش این است که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و از پس مشکلاتش بربیاید. او نه برای مردها زمینه‌ گمراهی به وجود می‌آورد و نه برای کسی دام پهن می‌کند. او حتی مجبور است برای دور ماندن از گزند مردها ادای زن‌های شوهردار را هم در بیاورد. در "روز خرگوش"، برخلاف تصور رایج، کسی که تهدید حساب می‌شود مرد است، نه زن‎ مطلقه و بیوه. آزی مجبور است دائم دروغ بگوید. مجبور است حلقه دستش کند، موقع سوار کردن مردها از نوه‌ نداشته‌اش حرف بزند و به پسرهای جوان بگوید «پسرم» تا احساس امنیت کند.   (در همین زمینه: نقد و بررسی "روز خرگوش"؛ زن‌های بیوه دست‌یافتنی)   سلیمانی بعد از تجربه‌ رمان شهری در "روز خرگوش"، دوباره به گوران برمی‌گردد. هرچند این بار نه به گورانِ گذشته، بلکه به گورانِ امروز که در حال گذار به شهر شدن است. مسأله‌ اصلی در "من از گورانی‌ها می‌ترسم" تقابل شهر و آورده‌های شهری با سنت است. کشمکش این‌جا میان گوران امروز و بقایای گوران دیروز است. آیا گورانِ امروز جای امنی است؟ آیا نو شدن باعث شده که گوران بالاخره با زن‌ها مهربان شود؟ آیا گوران می‌خواهد آن‌چه را که بر سر رودابه (شخصیت رمان به هادس خوش آمدید) و ناهید (شخصیت رمان خاله بازی) آورده، جبران کند؟   رودابه خودکشی کرده و زیر خاک خوابیده، ناهید طلاق گرفته و انگار سرپاست ولی این هر دو نفر نه از ذهن گوران پاک شده‌اند و نه از ذهن فرنگیس که با هر دو همکلاسی بوده و دوستی کرده و از آن‌چه بر آن‌ها گذشته آگاه است. او هم یکی از همین زن‌هاست. یکی از شصتی‌هایی که به بهانه‌ای –این‌بار هم تحصیل- از گوران به تهران رفته و حالا برای مراقبت از پدر پیر، مادر بیمار و برادر عجیب و نامتعارفش، به گوران برمی‌گردد. او دیگر یک گورانی نیست. یک «خانم تهرانی» است. در عین حال گوران همیشه با اوست. برای او تمام نمی‌شود. او هنوز از گوران می‌ترسد. با این‌که گورانی فکر نمی‌کند، هنوز مقید به گورانی عمل کردن است. طرز فکر گورانی در انتخابش برای چگونه عمل کردن مؤثر است و او را دچار تردیدِ «چه کنم» و «کدام کار درست است» می‌کند.   (در همین زمینه: نقد و بررسی "من از گورانی‌ها می‌ترسم")   سلیمانی به ما می‌گوید گوران امروزی که این‌بار فرنگیس راوی آن است، هرچقدر هم سر و شکلش نو شود، حتی اگر صاحب هایپرمارکت شود، باطن‌اش عوض نخواهد شد. حتی اگر آدم‌هایش عوض شوند اما جسارت این را ندارند که تغییرشان را فاش کنند. نتیجه این‌که مردم خود را پشت نقاب پنهان می‌کنند. گوران زن‌هایش را مجبور می‌کند در سکوت و پنهانی بار رازها و مسائل‌شان را به دوش بکشند. در سکوت خیانت شوهرشان را تاب بیاورند، در سکوت عاشق شوند، در سکوت طلاق بگیرند، در سکوت ازدواج کنند، در سکوت از شوهر خود بیزار باشند و حتی در سکوت کشته شوند. و بالاخره در "شب طاهره"، آخرین اثر بلقیس سلیمانی هم باز یک زن گورانی داریم، یک ازدواج اجباری و مصلحتی و مشکلاتی که از پی آن می‌آید.   متنی که برای اولین‌بار از بلقیس سلیمانی خواندم یکی‌یکی اسم و رسم‌های زنانه را می‌شمرد و می‌رفت جلو. «کدبانوی تمام‌عیار»، «علیامخدره»، «بانو»، «خانم کوچولو»، «عروسک»، «ملوسک»، «خانمی»، «سلیطه». تا بالاخره این‌طور تمام شد: «من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و... هستم. دامادم به من وروره جادو می‌گوید... من مادر فولادزره هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می‌جنگم. مادرم مرا به خان روستا کنیز معرفی می‌کند. من کیستم؟»   به نظر می‌رسد آن‌چه سلیمانی در آثارش از زن و دنیای زنانه می‌نویسد، تفصیل همین اجمال است. سلیمانی ساده برایمان قصه‌های زنانه می‌گوید تا از پس این قصه‌ها نشان دهد زن ایرانی کیست. زنی که در تناقض‌آمیزترین عبارات گاهی «مکاره» خوانده می‌شود، گاهی «بانو». گاهی «منزل» خوانده می‌شود، گاهی «علیامخدره». قصه‌های سلیمانی نه عجیب‌اند نه دور از حیات معاصر ما. سلیمانی با قصه‌هایش آینه گرفته دستش و دارد صورت خودمان را نشان‌مان می‌دهد یادداشت   مریم سادات حسینی